دختری به رنگ دریا

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟/بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

دختری به رنگ دریا

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟/بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

جزیره

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردن.شادی.غم.غرور و عشق و..........

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب فرو خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را اماده و جزیره را ترک کردند.

وقتی جزیره به زیر اب رفت ؛عشق از ثروت که قایق با شکوهی داشت کمک خواست و گفت:((ایا می تونم با تو همسفر شوم؟))

ثروت گفت: من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم.

عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق

زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

غم در نزدیکی عشق بود پس عشق به او گفت: (اجازه بده که با تو بیام). غم با صدای حزن الود گفت:اما من خیلی ناراحتم و

احتیاج دارم تنها باشم . عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او انقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را 

نشنید.

اب هر لحظه بالاتر می امد وعشق دیگر ناامید شد که ناگهان صدایی سالخورده گفت: من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی

فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه

فهمید که چقدر به گردن پیرمرد حق دارد.

عشق نزد علم رفت و گفت: ان پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد: زمان . عشق با تعجب پرسید: چرا زمان

به من کمک کرد؟؟؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:

((زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))

خوبی

 

 

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می ازارد ـ

که چرا انسان

این دانا - این پیغمبر

در تکاپوهاشان

چیزی از معجزه انسو ترـ!

ره نبردهست به اعجاز محبت؟

چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد

که هنوز

مهر بانی را نشناخته است!

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است.

ین دنیا

((خوب بودن)) به خدا سهل ترین کار است

و نمی دانم

که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه ست!

و همین درد مرا سخت می ازارد.

                                                                   فریدون مشیری

سلام

کنار دریا با آب همزبان بودم

میان توده ی رنگین گوشماهیها

ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم

به موج های رها شاد باش میگفتم

به ماسه ها - به صدف ها - حباب ها- کف ها

به ماهیان و مرغابیان چنان مجذوب

که راست گفتی- بیرون از این جهان بودم.

نهیب زد دریا

که : ـ مرد! 

این همه در پیچ و تاب آب مگرد

چنین در بن خس و خاشاک هرزه پوی- مپوی

مرا در آینه ی آسمان تماشا کن

دری به روی خود از سوی آسمان وا کن

دهان باز زمین در پی تو می گردد

از آنچه بر تو نوشته است - دیده دریا کن

زمین به خون تو تشنه است- آسمانی باش

بگرد و خود را در آن کرانه پیدا کن

                                                              (فریدون مشیری)